آهو نگاهش كرد و گفت : دوستمه . ـ دوستت ؟!!! ـ آره چرا تعجب كردي ؟ ـ چرا لباس هاي پسرونه پوشيده ؟ آهو پوفي كشيد و براش توضيح داد كه نيمه شب ترسيده و تنها بود پيش اونها اومده . گلابتون جلوي در خانه آهو منتظر بود . گفت : ـ پس تاليا چي شد ؟ آهو : داره مياد . دامون : عليك سلام . گلابتون خنديد و گفت : سلام . ـ آهو گفتي اسمش چي بود ؟ آهو ابرويي بالا انداخت و گفت : من نگفتم . دامون به پشت سرش دستي كشيد گفت : يعني بگو . آهو : تاليا . دامون : اِ اين همون دختره س ؟ يه بار گلاب حرفش رو زده بود .... يه دفعه گلابتون جيغ زد : گلاب خودتــــــــــي . دامون در حالي كه شونه هايش از خنده بالا و پايين مي شد نگاهش رو از گلابتون گرفت به آهو دوخت و گفت : همون همكلاسي تون ؟!!كجايي بود ؟ آهو : مكزيكي . دامون نگاهي به گلابتون انداخت و گفت : بي بخار ها يه آستيني برام بالا بزنيد . گلابتون با تعجب نگاهش كرد و گفت : ـ جدي ازش خواستگاري كنم ؟ دختر خوبيه ... دامون خنديد و گفت : ـ نه يه جور نگو كه يه دفعه اي زياد خوشحال بشه ، پله پله . آهو : يعني چي ؟ دامون به نگاه گيج آهو خنديد و گفت : ـ يعني مي خوام باهاش دوست شم ، خوشگله . آهو چشم هاشو ريز كرد و با حرص گفت : پاشو برو دامون تا تيكه تيكه نشدي . دامون با خنده دست هاشو بالا برد و در حالي كه عقب عقب سمت خونه شون مي رفت گفت : ـ ثواب داره ، بهش فكر كنيد . گلابتون نگاهش رو از دامون گرفت و به مسير ديگه اي دوخت . تاليا آروم آروم مي اومد. ـ من اومدم بچه ها . آهو دستش رو گرفت و گفت : بيا ببين كدوم لباس رو دوست داري . تاليا : هر چي باشه ، فرقي نمي كنه . تاليا و آهو و گلابتون به طبقه بالا رفتند و تو اتاق آهو براي تاليا لباس انتخاب كردند. آهو بهش يه روپوش سرمه اي نخي كوتاه با يه شال سرمه اي داد . گلابتون بهش گفت كه با تيپش شلوارش جور در نمياد . براي تاليا اهميتي نداشت اما آهو با اصرار شلوار پارچه اي سفيدي بهش داد ، به خط اتوش اشاره كرد و به تاليا گفت : ـ زياد نپوشيدمش ، آخرين بار هم دادم خشكشويي . تاليا شلوار رو هم پوشيد و گفت : اين چه حرفيه ؟ بابت همه چي تشكر مي كنم . گلابتون : تنهايي مي خواي بري ؟ تاليا : آره ، مشكلي نيست . گلابتون : مطمئني ؟ تاليا : آره ، ميرم بيمارستان از اون ور هم با بابام ميرم خونه . آهو : پس گوشيت رو روشن بگذار . تاليا : ok عزيزم . با هم از پله ها پايين مي رفتند كه ديدند دامون روي مبل نشسته و ظرف ميوه جلوي خودش گذاشته . آهو : دامون اينجا چي كار مي كني ؟ دامون هر سه رو نگاه كرد و گفت : دارم از خودم پذيرايي مي كنم . گلابتون : مگه تو خونه خودمون ميوه نيست ؟ دامون : ميوه كه هست ولي مامان و خاله داشتند حرفاي زنونه مي زدند گفتم در حضور من معذبم نباشن ، اومدم اينجا . بعد تك خنده اي كرد و مشغول ميوه پوست كندن شد . آن سه آخرين پله را هم طي كردند و آهو گفت : ـ خب مواظب خودت باش . تاليا سريع صورت آن دو رو بوسيد و گفت : مرسي بچه ها ، ممنتونم . گلابتون : خواهش مي كنم عزيزم ، مواظب خودت باش . تاليا : چشم خداحافظ . آهو : بمون تا جلوي در باهات مياييم . دامون : جايي ميريد ؟ آهو : ما تا جلوي در ، تاليا داره ميره . دامون از خوردن دست كشيد و گفت : كجا حالا ؟ بوديد ؟ در خدمت باشيم . تاليا لبخند تشكر آميزي زد و گفت : ـ ممنون بايد برم پدرم مرخص ميشه . دامون : آخي خدا بد نده ، پدر طوريشونه ؟ ـ بله ناراحتي معده داره . ـ خب تنهايي ميريد بيمارستان ؟ ـ بله . آهو : ما گفتيم بريم باهاش ولي قبول نكرد . دامون دنبال سر آنها تا جلوي در رفت و رو به تاليا گفت : ـ تنهاييد منم باهاتون بيام ، من دارم ميرم كلاس گيتار . گلابتون لبخند موذي اي زد و گفت : ـ اين ساعت تو كلاس گيتار داري ؟ دامون براي او چشم غره رفت و گفت : ـ دارم ميرم با استادم كلاس هامو هماهنگ كنم . تاليا سري تكون داد و گفت : ـ گيتار كار مي كنيد ؟ دامون با لبخند گفت : آره . تاليا : حرفيه ؟!!! دامون نگاه تهديد آميزي به گلابتون و آهو انداخت بعد رو به تاليا گفت : ـ بله حرفه اي . تاليا : خيلي خوبه ، موفق باشيد . ـ ممنون زنده باشيد . تاليا به گوشيش نگاه كرد و گفت : خب من ميرم بچه ها . دامون : تعارف مي كنيد ؟ مي خواهيد باهاتون بيام ؟ تاليا : نه ممنون بچه ها زنگ زدند آژانس . دامون : دوچرخه تون اينجا مي مونه ؟ نگران نباشيد ، بعدا براتون مياريم . تاليا : نه مي گذارم پشت آژانس مي برم . آهو ريز ريز خنديد و دامون ديگه چيزي نگفت و تاليا خداحافظي كرد و آهو و گلابتون تا جلوي در بدرقه اش كردند .
وااااااااي باورم نمي شه آخرين امتحانه ، تو باورت ميشه گلاب ؟ گلابتون با لحن خسته اي كه ناشي از زود بيدار شدن صبحش بود گفت : ـ گلاب و مرض ، گلاب و سياه سرفه ... آهو خنديد و گفت : ـ از دهنم در ميره به جون تو . ـ به جون خودت ، در لق بودن دهنت هيچ شكي نيست . با هم از مدرسه خارج شدند . آهو گوشي شو كه ويبره مي رفت جواب داد . ـ سلام آهو . ـ سلام . ـ من تو راهم ، جلوي كوچه بيا . سكوت كرد . ـ الو آهو ؟ ـ بله ؟ ـ شنيدي چي گفتم ؟ باز سكوت كرد . ـ دارم ميام دنبالت ، فعلاً باي . قبل از اينكه قطع بشه با عجله گفت : ـ نه . گلابتون نگاهش كرد . فرزين گفت: ـ چي شده عزيزم ؟ نفسش رو آروم بيرون داد و گفت : با گلابتونم . و به گلابتون نگاه انداخت كه داشت نگاهش مي كرد . ـ خب اشكالي نداره . آهو آزرده شد . فكر مي كرد برعكس فرزين مشتاق هم هست كه ببينش . ـ من رسيدم زودي بياييد . تماس قطع شد . آهو به نگاه منتظر گلابتون چشم دوخت . بعد چند ثانيه سكوت آهو ، گلابتون يك دفعه گفت : ـ ببين اگه فرزين داره مياد دنبالت من نيستم ها ، گفته باشم . آهو سري تكون داد و گفت : داره مياد . گلابتون با جديت گفت : ـ خوش بگذره ، من كه نيستم . ـ واه نميريم گردش ، فقط تا يه جايي ما رو ميرسونه . ـ اصلاً حاضر نيستم سوار ماشينش بشم . آهو حس كرد داره بهش توهين ميشه . چرا دوست نداشت سوار ماشين فرزين بشه ؟ چون چيزي كه او بهش شك داشت گلابتون يقيين داشت ؟ مي خواست از فرزين و نگاه هاش فرار كنه ؟ جنگ ناپاني در افكارش برپا بود . ـ بعد تو زودتر برسي خونه كه بد ميشه . گلابتون موهايش را كمي كنار زد و گفت : ـ ميگم رفتي جزوه فتو بزني . آهو لب برچيد و گفت : امتحانات كه تموم شد . گلابتون كلافه گفت : ـ چه مي دونم ، مي گم يكي از كتاب هات دست يكي از بچه ها بود رفتي تا جلوي خونه شون بگيري . آهو سري تكون داد و گفت : باشه . جلوي كوچه هر دو ماشين فرزين رو ديدند . گلابتون سر سري باهاش خداحافظي كرد و سمت تاكسي اي كه براي مسافري ايستاده بود دويد . آهو سوار ماشين فرزين شد و گفت : ـ سلام . لطفاً برو تا كسي منو نديده . فرزين با تعجب گفت : ـ اون گلابتون بود رفت ؟ ـ اوهوم . لطفاً برو . ـ اي بابا . ماشين رو روشن كرد و راه افتاد . آهو نگاهش كرد كه فرزين گفت : ـ چرا نموند برسونمش ؟ عجيبه ... آهو كمي سكوت كرد . نمي دونست درست هست يا نه . بهتر بود كه بگه . هر چند قرار بود دروغ بگه ، ولي كمي تارهايي كه دور ذهنش تنيده شده بود گسسته مي شد . ـ چرا جواب نمي دي ؟ گلابتون از من دلخوره ؟ نفسش رو بيرون فوت كرد و بدون اينكه به فرزين نگاه كنه گفت : ـ گلابتون قرار داشت . فرزين خنديد و گفت : ـ ديدم با عجله سمت تاكسي دويد ، پس شيطون قرار داشت . آهو با تعجب نگاهش كرد . فرزين كمي به فكر رفت بعد سرش رو سمت او گردوند و با اخم كوچكي كه ابروهايش را حالت داده بود گفت : ـ ببينم قرار چي داشت ؟ آهو كمي دست هاشو در هوا تكون داد و گفت : قرار ...قرار ديگه ... فرزين با شك و ترديد پرسيد : ـ با پسر ؟؟!! ـ اوهوم . اخم هاي فرزين به هم نزديك شد و زير لب زمزمه كرد : ـ بهش نمي خوره . آهو حس خوبي نداشت ، با اخم گفت : ـ به من مي خورد كه بهم پيشنهاد دادي ؟ فرزين با حواس پرتي سري تكون داد و گفت : نه نه ...منظورم اينه ...ببينم با كي دوسته ؟ يعني پسره قابل اطمينان هست ؟ ميشناسيدش ؟ خانواده ش مي دونند ؟ آهو لبخند خسته اي زد و گفت : ـ اووووو چرا همچين شدي ؟ يعني اين قدر گلابتون برات مهمه ؟ فرزين از حرفش جا خورد . بعد يكدفعه جدي نگاهش كرد و گفت : ـ منظورت چيه آهو ؟ آهو كه كمي متمايل به او نشسته بود ، صاف نشست و گفت : ـ منظوري ندارم . تا فرزين خواست چيزي بگه آهو به رو به رو خيره شد و گفت : ـ پسره رو زياد نمي شناسيم ، ولي تو ميشناسيش . فرزين با تعجب و شگفتي گفت : من ؟ ـ آره ، گلابتون با آيدين دوسته . يكدفعه فرزين پايش را روي ترمز كوبيد و لاستيك ها روي آسفالت كشيده شد . آهو كه به جلو متمايل شده و سرش به شيشه خورده بود خودش رو عقب كشيد و شروع كرد پيشوني شو ماليدن . فرزين به خودش اومد . در سمت راست ايستاده بود و ماشين ها بوق مي زدند و از سمت چپ او مي رفتند . ماشين رو روشن كرد و گفت : ـ حالت خوبه ؟ آهو همون طور كه پيشوني شو مي ماليد گفت : خوبم . ـ زخمي نشدي ؟ آهو با حرص گفت : نه ، ولي اگه سرعتت بيشتر بود ناكام مي شدم . فرزين دوباره در افكارش غرق شده بود . ـ جدي گلابتون با آيدين دوسته ؟ از كي ؟ آهو دستش رو از روي پيشوني برداشت و گفت : از همون بعد جشن . ـ پس ...پس چرا الان ميگي ؟ ـ لازم بود بيام بگم دختر خاله ام دوست پسر داره ؟ فرزين راه افتاد و گفت : نه . آهو سري تكون داد و به رو به رو نگاه كرد . گيج شده بود . دقيقاً نمي تونست روي افكارش تمركز كنه . نمي دونست شوكه شدن فرزين براي دوست پسر داشتن گلابتون بود يا اينكه وقتي فهميد دوست پسرش آيدينه ، دوست داشت درباره دومين گزينه فكر كنه ، دلايل منطقي هم براي خودش در ذهن برد ، وقتي فرزين فهميد گلابتون با آيدين دوسته عكس العمل شديد نشون داد ... ـ آهو ....آهو با تو ام . با گيجي برگشت نگاهش كرد و گفت : چيه ؟ ـ دو ساعته دارم صدات مي كنم خانومي ، چته ؟ خوبي ؟ آهو زير لب زمزمه كرد "خانومي" لبخند نيمه كاره اي براي فرزين زد و گفت : خوبم . ـ مطمئني ؟ ببرمت دكتر ؟ ـ نه نه خوبم . فقط تو فكر بودم . فرزين با لحن شوخي گفت : ـ داشتي به چي فكر مي كردي بلا ؟ آهو نگاهش كرد ، شوك و حيرت و درگيري ذهني چند دقيقه پيش هيچ كدوم در فرزين هويدا نبود ، لبخندي زد و با شيطنت گفت : ـ افكار خودمه ، نمي گم . فرزين چشم هاشو ريز كرد و مدتي چهره شو كاويد . آهو كمي سرخ شده بود . فرزين گفت : ـ موهات چرا اين رنگي شده آهو ؟ و دستش رو سمت موهاي او برد كه آهو سرش رو عقب كشيد بعد در آينه ماشين به موهاش نگاه كرد . پكر شد . رنگ موهاي قبلي اش به مرور زمان برگشته بود و او موقع امتحانات ترجيح داده بود موهاشو رنگ نكنه تا بعد از امتحانات . ـ چه طور ؟ فرزين با تعجب نگاه كرد و گفت : تو موهات رو رنگ مي كني ؟ بعد مكثي آهو گفت : آره ، اين رنگ موهاي واقعيم هست ... زير چشمي نگاش كرد و گفت : بد رنگه ؟ فرزين لبخند زد و گفت : ـ نه خيلي بانمكه . آهو ماعجب نگاهش كرد و گفت : جدي ؟ لبخند فرزين كش اومد و سر تكون داد . آهو دوباره نگاهي به آينه انداخت . به رنگ موهاش ...با رنگ پوستش مي اومد ، چرا تا به حال خودش پي نبرده بود ؟؟؟ راه افتادند . فرزين متفكر بود آهو هم چيزي نگفت . در سكوت اونو رسوند .
عسل و برنا با هم عقد كرده و آهو و گلابتون هر وقت عسل رو مي ديدند بابت تاهلش سر به سرش مي گذاشتند . عسل هم كم نمي آورد و مي گفت نوبت اونها كه شد جبران مي كنه . اين وسط گلابتون فقط از رفت و آمد هاي عطا خوشش نمي اومد . به بهانه فاميلي عطا بهشون نزديك تر شده بود هر چند مثل قبل كنار گوش گلابتون ازش تعريف و تمجيد نمي كرد و به نظر گلابتون سنگين تر شده بود اما باز همون نگاه هاي گاه و بي گاه و نزديك شدن هاشو كه مي ديد ترجيح مي داد كاملاً باهاش جدي باشه . ـ موهاي نارنجيت رو بزن كنار . آهو موهاشو كه تو چشمش ريخته بود با يه دست بالا نگه داشت تا گلابتون بتونه چشمش رو آرايش كنه . ـ سايه هم بزنم برات ؟ ـ نه فقط خط چشم بكش . گلابتون با دقت شروع به كار كرد كه آهو گفت : ـ خوب بكش ها ... كمي سكوت كرد و دوباره گفت : ـ كلفت نكش ها ، باريك باشه . گلابتون از پرحرفي او خسته شد و گفت : ميزاري به كارم برسم يا نه ؟ آهو خنديد و گفت : سريع . گلابتون در حين آرايش آهو گفت : ـ منم امروز قرار دادم . آهو چشمش رو باز كرد كه مژه هاش برس به مژه و پشت چشمش كشيده و كار گلابتون خراب شد و اونو عصبي كرد . ـ خرابش كردي ، يه دقيقه آروم نمي گيري ؟!!! آهو اهميت نداد و گفت : ـ جدي تو هم امروز قرار داري ؟ گلابتون در حالي كه دستش رو كه سياه شده ، پاك مي كرد با حرص گفت : ـ آره . ـ چرا هر وقت من قرار دارم تو قرار داري ؟ گلابتون براش چشم غره رفت و در حالي كه بلند مي شد بره آرايش پاك كن براي پشت چشم آهو بياره گفت : ـ شايد هر دو يه وقت بي كار ميشيم . آهو كه انگار مجاب نشده بود فقط سري تكون داد و گفت : ـ خب مي تونيم با هم از خونه بريم ، اين طوري ديگه نياز نيست هر كدوم بهونه هاي مختلف بياريم . گلابتون سمت تخت برگشت كنار او كه دراز كشيده بود ، نشست و گفت : ـ من ديرتر از تو قرار دارم . ـ خب قرارت رو بنداز جلو . ـ نمي شه . ـ خب پس با من و فرزين بيا بريم بيرون بعد سر قرار مي رسونيمت . گلابتون كه از شنيدن اسم فرزين كلافه شده بود گفت : ـ من بايد برم حموم و آماده شم ، نگران بهانه جور كردن منم نباش ، خودم مي دونم چي كار كنم . آهو همون طور كه دراز كشيده بود گفت : ولي من كه ميرم سر قرار بعدش عذاب وجدان مي گيرم ... گلابتون چيزي نگفت ، آهو ادامه داد : ـ از اينكه مامان و بابا رو گول مي زنم و بهشون دروغ مي گم ... گلابتون به ساعت نگاهي كرد و گفت : ـ چشم هاتو ببند . آهو با حس بدي چشم هاشو بست . همون طور كه گلابتون از نو براش خط چشم مي كشيد گفت : ـ حالا ساعت چند قرار داري ؟ گلابتون كمي مضطرب بود گفت : شش . ـ خب ما هم پنج قرار داريم زياد فاصله اي نيست . گلابتون كمي فكر كرد . هر لحظه اضطرابش به وضوح بيشتر مي شد : ـ منم همون پنج باهات ميام بيرون . ـ چرا نظرت عوض شد ؟ گلابتون كمي سكوت كرد ، انگار مردد بود كه چيزي رو بگه يا نه .
آهو چشم هاشو باز كرد و گفت : تموم شد ؟ گلابتون سري تكون داد و سمت آينه رفت و به خودش نگاه كرد . آهو لبه ي تخت نشست و گفت : ـ چيزي شده ؟ گلابتون لبخند مصنوعي اي زد تا ترسي كه از ظاهرش مشهود بود رو برهاند . ـ نه چه طور ؟ آهو شونه هاشو بالا انداخت و چيزي نگفت . گلابتون لبخندي زد و گفت : ـ راستش امروز تو خونه ي آيدين قرار داريم ... آهو حس كرد ولتاژ قوي بهش وصل كرده باشند . ناباور پنج بار پشت سر هم پلك زد و بعد خوب به او نگاه كرد و تقريباً داد زد : ـ چي گفتي ؟ گلابتون براش چشم غره رفت و گفت : ـ كر شدي مگه ؟ آهو ناباور سرش رو به طرفين تكون داد و گفت : ـ يعني تو مي خواي بري خونه ش ؟ گلابتون روي صندلي پايه بلند اتاقش نشست و با خونسردي گفت : ـ آره . بعد دستش رو به علامت سكوت روي بيني گذاشت و گفت : ـ دامون تو سالنه . صداي آهو انگار از ته چاه مي اومد : ـ چرا ؟! گلابتون نفسي مشابه آه بيرون داد و گفت : ـ چرا اينقدر تعجب كردي ؟چه عيبي داره ؟ آهو مثل فنر از جاش بلند شد و در حركاتش عصبانيت مشهود بود . سمتش رفت و گفت : ـ گلاب تو ديوونه شدي ؟ خودت رو زدي به اون راه ؟ نمي فهمي چي شده و چي مي گي ؟ گلابتون حس مي كرد سرش درد مي كنه ، افكار خودش كم بود حالا اظهار نظرات آهو . ـ آهو بشين سرم گيج رفت ، نمي فهمم چي مي گي ... آهو وا رفت . با تعجب نگاهش كرد و گفت : ـ گلاب ديوونه شدي ؟؟؟ گلابتون همون طور كه پيشوني رو با انگشتاش مي ماليد گفت : ـ گلاب و مرض ، هي يه بار ، دو بار ... آهو پوفي كشيد و گفت : ـ مسخره نشو ، جدي كه نمي گي . گلابتون ذره ذره عصبي مي شد . ـ يعني بهم ميخوره در حال شوخي باشم ؟ آهو لبه ي تخت نشست و سعي كرد زياد عصبانيتش رو بروز نده : ـ من سر در نميارم ، والا سر در نميارم ، چي مي گي ؟ چرا ازت خواسته تو خونه ش قرار بگذاري ؟ چرا نميبرت بيرون ؟ ـ آهو بس كن كولي بازي هات رو ، ما هميشه ميريم بيرون ، امروز داشتم تلفني صحبت مي كردم ، خودم پيشنهاد دادم قرار بگذاريم ... آهو با چشم هاي گرد شده گفت : تو گفتي بري خونه ش ؟ گلابتون حين چشم غره رفتن به او گفت : ـ نه خودش گفت امروز دعوتم ميكنه خونه ش ... شونه هاي آهو فرو افتاد ـ تو هم قبول كردي ؟ ـ آره خب ، ببين آيدين اين طوري كه تصور كني نيست ، خب شايد يه كم زيادي روشن فكره ،ولي باور كن براش عاديه ، وقتي من با تعجب پرسيدم چرا خونه ش ، اونم كلي تعجب كرد و ازم پرسيد مگه دعوتم كنه خونه ش مشكلي پيش مياد ؟ منم اول مثل تو فكر كردم ولي خب براي آيدين يه چيز عاديه ... ـ چي عاديه ؟ حتماً همه ي دوست دختر هاشو خونه ش دعوت مي كنه ... گلابتون با اخم هايي كه خيلي زود چاشني چهره ش شده بود در مقابل حرف آهو واكنش نشون داد: ـ آهو درست صحبت كن . ـ چي چي رو درست صحبت كن ؟ تو داري مي ري خونه يه پسر مجرد منم دختر خاله ت هستم ، فعلاً مغز تو رو خر خورده ، براي منو نخورده كه بگذارم بري . گلابتون پوزخندي زد و گفت : ـ من نيازي به اجازه تو ندارم . آهو عصبي گفت : ـ به جون مامانم قسم اگه بگذارم بري ... ـ بي خود جون خاله رو قسم نخور ، در ثاني تو كارهاي من دخالت نكن ، من نيومدم باهات مشورت كنم فقط گفتم كه در جريان باشي ... آهو عصبي سرش رو بين دو تا دستاش گرفت و گفت : ـ گلابتون تو چت شده ؟ هان ؟ اصلاً سر در نميارم ، خودت نيستي ، اين پسره مغزت رو شستشو داده ؟ ـ دفعه آخريه كه بهت مي گم راجع بهش درست صحبت كني ... آهو نگاهش كرد و گفت : ـ بابا اين فرزيني كه تو بهش مي گي خيلي وقيحه و قبولش نداري تا به حال چنين درخواستي از من نكرده . ـ چرا اين قدر شلوغش كردي ؟ بهت مي گم كه آيدين منظور خاصي نداره . آهو با شك و ترديد گفت : ـ اگه داشت چي ؟ گلابتون با اطمينان گفت : ـ نداره . آهو متاسف سري تكان داد و گفت : ـ گلابتون تو عوض شدي ، خودت نيستي ، يادته چه قدر درباره ي پسرا و كاراشون بهم اخطار مي دادي و چه قدر نصيحتم مي كردي ؟ حالا چي شده ؟ خواهش مي كنم نرو ، من حس خوبي نسبت به اين دعوت ندارم ... ـ من خودم اول نسبت به آيدين و رابطه م بدبين بودم ولي الان بهش مطمئنم ... ـ نه تو هنوزم بدبين هستي ولي حست همه ي بدبيني تو انكار مي كنه ، من مطمئنم تو عاشق اين پسره شدي ، مطئنم ، تو كور شدي ، گلاب چشمات رو باز كن ... گلابتون كفري از روي صندلي پايين رفت و گفت : ـ ببين از منبر بيا پايين نيازي به نصيحت هات ندارم ، به قول خودت من يه عمري تو رو نصيحت مي كردم ، پس الان خودم تشخيص ميدم چي درست چي نيست . آهو با حال زاري گفت : ـ از همين مي ترسم ، از اينكه احساست بهت غلبه كرده باشه و نتوني تشخيص بدي ... گلابتون چشم هاش از عصبانيت گرد شده بود گفت : ـ آهو يه نمه ديگه موعظه بيايي سقف رو رو سرت خراب مي كنم . آهو سرش رو بين دستاش گرفت و سعي كرد به هيچ چيز فكر نكنه . صداي زنگ كه بلند شد گلابتون با صداي بلند طوري كه دامون تو سالن در حال تمرين بود بشنوه گفت : ـ دامون ببين كيه باز كن !!!
دامون گيتارش رو روي مبل گذاشت و بلند شد رفت سمت آيفون ، دختري باهاش احوالپرسي كرد و گفت كه چند لحظه بره جلوي در . آهو سرش رو بالا گرفت و با اخم به گلابتون نگاه كرد . گلابتون كه از اون همه حس منفي اي كه آهو بهش تزريق كرده كلافه شده بود گفت :ـ آهو خواهش مي كنم يه كلمه ديگه هم نگو.ـ گلاب...تون ...من نگرانتم ...باز داشت يادش مي رفت كه اسمش رو مخفف صدا نزنه . گلابتون روشو گرفت و گفت :ـ من كم كم برم حاضر شم .آهو با شانه هايي افتاده و بحث بي حاصلش بلند شد و به ساعت نگاه كرد . ـ منم برم خونه لباس هامو بپوشم . گلابتون لحظه اي برگشت و به او نگاه كرد بعد دوباره روشو گرفت و جلوي آينه مشغول شد . آهو سمت در اتاق مي رفت و فكر مي كرد . به در رسيده بود كه حس كرد شايد با اصرار بيشتر متقاعدش كنه . مصمم شد ، ايستاد و برگشت . گلابتون جلوي آينه پد آرايش تو دستش بود ولي به فكر رفته و مستقيم تو آينه نگاه مي كرد . آهو حتي نتونست لبخند بزنه ، كلمات در ذهنش مرده بودند . آهي بيرون داد و كمي فكر كرد بايد يه چيز ديگه اي هم مي گفت . مطمئن بود هر چي بگه باز گلابتون كار خودشو مي كنه ولي خودش رو سرزنش كرد كه بايد سعي خودش رو بكنه :ـ ميگم گلابتون ...گلابتون كه پَد به دست جلوي آينه خشكش زده بود برگشت نگاهش كرد و با تعجب گفت :ـ تو هنوز اينجايي ؟ ـ آره .گلابتون دوباره رو به آينه برگشت . آهو سكوتي كه مي رفت تا ثانيه ثانيه كشدار بشه رو شكست :ـ گلابتون نظرت چيه بهش زنگ بزني و بگي يه قرار بيرون خونه بگذاريد ؟ به خدا هيچي نميشه ، خيلي هم بهتره . ـ بعد آيدين پيش خودش فكر مي كنه من چي امل هستم ، نمي خواد كه منو بخوره ، تو هم برو آماده شو و به قرارت برس ...ـ به خدا اگه من برم دلم پيش تو مي مونه ، من با دلشوره كجا برم ؟ گلابتون لبش رو گزيد و در آينه به تصوير خودش چشم دوخت . او زيبا بود ، خيلي ، چشم هاي طوسي تيره ، بيني كوچك و سر بالا كه با چانه ي خوش فرمش صورتش رو زيبا تر جلوه مي داد ، موهاي خرمايي ابريشمي ، اندامي ظريف و حركات دلنشين ، اين خطرناك نبود ؟ هنوز به آينه چشم دوخته و هري دلش پايين مي ريخت . با ترس به تصوير خودش نگاه مي كرد . آهو دوباره سكوت رو شكست ...ـ چي مي گي ؟ گلابتون ديگه ظرفيت تحملش تموم شده بود . سينه اش از حرص با نفسي بالا و پايين شد و با صداي بلندي گفت :ـ آهو بسش كن ، حتي يه كلمه ديگه هم نشنوم ...آهو شوكه از صداي بلندش با چشم هاي گرد شده از تعجب بهش چشم دوخت ...دامون جلوي در ايستاده و با تاليا صحبت مي كرد .ـ نه از پشت آيفون نشناختمتون . تاليا لبخندي زد و ساكي از كيفش در آورد و روي دو دستش گذاشت و سمت دامون گرفت .دامون نگاهش كرد و خواست بپرسه اين چيه ؟ كه خود تاليا گفت :ـ از آهو بابت قرض دادن لباس هاش از طرف من تشكر كنيد ، همه رو دادم خشكشويي ...دامون ساك رو گرفت و گفت : ـ اين چه حرفيه ، قابلتون رو نداشت .ـ ممنون ، پس من ديگه ميرم ، به بچه ها سلام برسونيد و بابت اون شب تشكر كنيد .دامون با نارضايتي گفت :ـ خب حالا بياييد داخل چرا داريد ميريد ؟ بچه ها خونه هستن ...تاليا لبخند گرمي زد و گفت :ـ باز هم ممنون ، مثل خانواده تون مهربونيد ، ولي من بايد برم پدرم رو ببرم نوبت دكتر داره .دامون لبخندي زد و گفت : ـ پس دفعه بعد بياييد ، بچه ها بدونن تا اينجا اومديد و رفتيد ناراحت ميشن ...تاليا لبخند ديگري زد و گفت :ـ حتماً .و خداحافظي كرد و رفت . دامون نگاهي به لباس هاي منظم تا شده ي آهو تو ساك انداخت و سمت خونه برگشت . پشت اتاق گلابتون رسيد و ايستاد . دستش به دستگيره رفته بود كه صداي اهو باعث كنجكاوي و مانع پايين كشيدن دستگيره شد .ـ باشه من ديگه چيزي نمي گم ، هر كاري دلت مي خواد بكن ...براي دامون جاي تعجب و شك داشت ، صداي گلابتون از بغضي نشكسته مي لرزيد ...همزمان با شنيده شدن صداي گلابتون او هم دستگيره رو پايين كشيد .ـ بهترين كار رو مي كني ...آهو برگشت و سينه به سينه با دامون شد . دامون نگاهي به آن دو انداخت بعد ساك رو طرف آهو گرفت و رو به قيافه ي گرفته اش گفت :ـ آهو اينو دوستت تاليا آورده لباساته ...آهو انگار دق دلي شو همون لحظه بايد خالي مي كرد . ساك رو كه طرفش گرفته شده بود پس زد ، روي زمين واژگون شد و لباس ها ازش بيرون افتاده و به هم ريخته روي زمين پخش شد و آهو بدون ايستادن از اتاق خارج شد . دامون چند ثانيه به رفتن آهو نگاه كرد بعد برگشت به گلابتون نگاه كرد كه
نظرات شما عزیزان:
|